نویسنده: محمدرضا افضلی




 
آن شنیدی داستان بایزید *** که ز حال بوالحسن پیشین چه دید
روزی آن سلطان تقوا می‌گذشت *** با مریدان جانب صحرا و دشت
بوی خوش آمد مر او را ناگهان *** در سواد ری ز سوی خارقان
هم بدان جا ناله‌ی مشتاق کرد *** بوی را از باد استنشاق کرد
بوی خوش را عاشقانه می‌کشید *** جان او از باد باده می‌چشید
کوزه‌ای کو از یخابه پر بود *** چون عرق بر ظاهرش پیدا شود
آن ز سردی هوا ابی شده است *** از درون کوزه نم بیرون نجست
باد بوی آور مر او را آب گشت *** آب هم او را شراب ناب گشت
نقل است که شیخ بایزید هر سال یک نوبت به زیارت دهستان شدی به سر ریگ، که آن جا قبور شهداست، چون بر خرقان گذر کردی، بایستادی و نفس برکشیدی. مریدان از وی سؤال کردند: شیخا، ما هیچ بوی نمی‌شنویم. گفت: آری، از این دیه‌ی دزدان بوی مردی می‌شنوم، مردی بُوَد نام او علی و کنیت او ابوالحسن، به سه درجه از من پیش بُوَد، بار عیال کشد و کشت کند و درخت نشاند. ابوالحسن خرقانی از صوفیان نامدار قرن چهارم و اوایل قرن پنجم است. «سواد ری»، یعنی دهات متصل به شهر ری و خرقان جرو سواد ری نیست، اما مولانا در معرفه‌الأرض هم مانند دیگر علوم طاهر، به جزئیاات توجهی نمی‌کند. مولانا بایزید را به یک کوزه‌ای پر از آب یخ تشبیه می‌کند که خاصیّت آن خواه ناخواه در ظاهرش جلوه می‌کند. با یزید نمی‌توانست آگاهی شورانگیز خود را از وجود یک مرد بزرگ قرن دیگر پنهان بدارد. مولانا یک توضیح علمی را برای حاضران ضروری می‌داند: این عرق روی کوزه، رطوبت هواست که تقطیر می‌شود و آب درون کوزه نیست. منظور از تمثیل فوق این است: نفخه‌ی ربّانی، بوی ابوالحسن خرقانی را با خود آورد. وقتی که آن بوی خوش با کوزه‌ی وجود بایزید برخورد کرد، باده‌ی عشق الهی پدید آمد و با یزید از آن باده نوشید و سرمست و شیدا گشت.

چون درو آثار مستی شد پدید *** یک مرید او را از آن دم بر رسید
پس بپرسیدش که این احوال خوش *** که برون است از حجاب پنج و شش
گاه سرخ و گاه زرد و گه سپید *** می‌شود رویت چه حال است و نوید
می کشی بوی و به ظاهر نیست گل *** بی‌شک از غیب است و از گلزار کل
ای تو کام جان هر خودکامه‌ای *** هر دم از غیبت پیام و نامه‌ای
هر دمی یعقوب‌وار از یوسفی *** می‌رسد انرد مشام تو شفیّ
قطره‌ای برریز بر ما ز آن سبو *** شمه‌ای زآن گلستان با ما بگو
خو نداریم ‌ای جمال مهتری *** که لب ما خشک و تو تنها خوری
ای فلک پیمای چست چست‌خیز *** زآن چه خوردی جرعه‌ای بر ما بریز
میر مجلس نیست در دوران دگر *** جز تو ‌ای شه در حریفان در نگر
کی توان نوشید این می‌ زیردست *** می‌یقین مر مرد را رسواگر است
بوی را پوشیده و مکنون کند *** چشم مست خویشتن را چون کند
خود نه آن بوی است این که اندر جهان، صد هزاران پرده‌اش دارد نهان
پر شد از تیزی او صحرا و دشت *** دشت چه کز نه فلک هم درگذشت
این سر خم را به کهگل در مگیر *** کین برهنه نیست خود پوشش پذیر
لطف کن ‌ای رازدان رازگو *** آن چه بازت صید کردش بازگو

وقتی که در بایزید آثار مستی نمایان شد، یکی از مریدان آمد و پُرس و جو کرد کنجکاو شد. پرسید: این احوال لطیف تو که از حجاب حواس پنج گانه و جهان شش‌گانه خارج است، چیست؟ یعنی محاسبات بر پایه‌ی معیارهای این دنیا، که از طریق این عالم محدود است، نیست. «گلزار کل» عالم غیب است. کل هستی، مطلق و بدون تعینات جهان ماید است. مرید بایزید به بایزید می‌گوید: تو نمونه اعلای توفیق در راه حقی. هر که در این راه کایاب شده، کامیابی او را در تو می‌توان دید. «خود کامه‌ای» در این جا به معنای عارف یا عاشق حقانی است. «پیام و نامه» الهامات حق به بایزید است. مولانا، الهامات حق به بایزید را به بوی پیراهن یوسف تشبیه می‌کند که نابینایی یعقوب را درمان کرد. ‌ای بایزید، قطره‌ای از آن کوزه بر روح و قلب ما بریز و قدری از آن گلزار معنوی برای ما حکایت کن. ‌ای روح فلک‌نوردی که جمیع مراتب آسمان معنوی را در کمالات چالاکی در می‌نوردی، اینک برخیز و از آن چه نوشیده‌ای، جرعه‌ای بر قلب تشنه ما بریز. چگونه می‌توان این باده را پنهانی نوشید؟ زیرا یقیناً آدمی را رسوا می‌کند. فرض کنیم باده‌گسار بوی تند باده را با ادویه بپوشاند، چشم خمار خود را چگونه می‌پوشاند؟ ‌ای کسی که هم به اسرار حق واقفی و هم ناطق، مرحمتی فرما و هر حقیقتی که بازِ بلند پرواز روحت صید کرده، برای ما بیان کن.

گفت زین سو بوی یاری می‌رسد *** کاندرین ده شهریاری می‌رسد
بعد چندین سال می‌زاید شهی *** می‌زند بر آسمان‌ها خرگهی
رویش از گلزار حق گلگون بود *** از من او اندر مقام افزون بود
چیست نامش گفت نامش بوالحسن *** حلیه‌اش واگفت ز ابرو و ذقن
قد او و رنگ او و شکل او *** یک به یک واگفت از گیسو و رو
حلیه‌های روح او را هم نمود *** از صفات و از طریقه و جا و بود.
بر نبشتند آن زمان تاریخ را *** از کباب آراستند آن سیخ را
چون رسید آن وقت و آن تاریخ راست *** زاده شد آن شاه و نرد ملک باخت
از پس آن سال‌ها آمد پدید *** بوالحسن بعد وفات بایزید
جمله‌ی خوهای او ز امساک وجود *** آن چنان آمد که آن شه گفته بود

بایزید گفت: از این جانب، رایحه‌ی یار محبوبی به مشام دل می‌رسد و در این روستا پادشاهی ظهور خواهد کرد. «بر آسمان خرگه زدن»، یعنی در مرتبه‌ای بالاتر از این جهان مادی سیر کردن و به کمال رسیدن. «حلیه‌اش» به معنای مشخصات ظاهری او است. «ذقن» به معنای چانه است. «حلیه‌های روح» صفات باطنی و حالات روحانی ابوالحسن خرقانی است. «سیخ را به کباب آراستند»، یعنی برای مشاهده‌ی نتیجه‌ی آن به انتظار نشستند.

حکم حق بر لوح می‌آید پدید *** آن چنان که حکم غیب بایزید
هم چنان آمد که او فرموده بود *** بوالحسن از مردمان آن را شنود
که حسن باشد مرید و امتم *** درس گیرد هر صباح از تربتم
گفت من هم نیز خوابش دیده‌ام *** وز روان شیخ این بشنیده‌ام
هر صباحی رو نهادی سوی گور *** ایستاید تا ضحی اندر حضور
یا مثال شیخ پیشش آمدی *** یا که بی‌گفتی شکالش حل شدی
تا یکی روزی بیامد با سعود *** گورها را برف نو پوشیده بود
توی بر تو برف‌ها هم چون علم *** قبه قبه دیده و شد جانش به غم
بانگش آمد از حظیره‌ی شیخ حی ***‌ها انا ادعوک کی تسعی الی
هین بیا این سو بر آوازم شتاب *** عالم ار برف است روی از من متاب
حال او زآن روز شد خوب و بدید *** آن عجایب را که اول می‌شنید

حکم حضرت حق، بر لوح دل پدیدار می‌شود، همان طور که حکم غیبی بایزید درباره ابوالحسن خرقانی ظاهر گشت. عارفان روشن‌بین، با زدودن دل خود از گرد و غبار عالم امکان و صیقل دادن صدر خویش، احکام غیبی را با الهام و اشراق ربّانی در می‌یابند. «ضُحی» به معنای طلوع آفتاب است. در مورد ابوالحسن خرقانی در مأخذ صوفیه آمده است که او مستقیم از کسی درس نگرفته و به اصطلاح صوفی اویسی بوده است. هر بامداد به سوی مزار بایزید می‌رفت و در حضورش سرپا می‌ایستاد. «با سُعود»، یعنی با امید به سعادت ادراک حقایق. «حظیره» به معنای مقبره است. از مقبره‌ی شیخ بایزید صدایی به گوش ابوالحسن رسید که به هوش باش که من تو را فرا می‌خوانم تا به سوی من کوشا باشی. دیدن «آن عجایب» ممکن است تعبیری باشد از سیر ابوالحسن از مرتبه‌ی علم‌الیقین به مرتبه عین‌الیقین و مشاهده‌ی حقایقی که هر چشمی نمی‌بیند.

لوح محفوظ است او را پیشوا *** از چه محفوظ است محفوظ از خطا
نه نجوم است و نه رمل است و نه خواب *** وحی حق والله اعلم بالصواب
از پی روپوش عامه در بیان *** وحی دل گویند آن را صوفیان
وحی دل گیرش که منظرگاه اوست *** چون خطا باشد چو دل آگاه اوست
مؤمنا ینظر به نورالله شدی *** از خطا و سهو آمن آمدی

«لوح محفوظ» علم باطن و دانشی است که به دریای علم الهی پیوسته است و بی‌نهایت و جاودانه است و مرد حق هر چه می‌گوید، از آن لوح می‌خواند. علم مردان حق، علم مدرسه‌ای نیست که خطا در آن باشد، از یاد برود یا عوض و اصلاح شود، بلکه علمی مسلم و قطعی است و چون برای عامه‌ی مردم نمی‌شود حقیقت آن را گفت، این علم را به وحی دل یا الهام تعبیر کرده‌اند. مولانا در بیت بعد می‌گوید: بسیار خوب، بگو وحی دل چیست؟ دل، نظرگاه حق است و آگاهی‌ای که حق بدان می‌رساند، نمی‌تواند خطا باشد: «ان‌ّالله ینظر الی قلوبکم». ‌ای مؤمن، تو با الهام حق به جایی می‌رسی که هر چه می‌بینی درست می‌بینی و هر چه می‌گویی درست می‌گویی: «المؤمن یَنظُرُ بِنُورِالله».
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی، قم: مرکز بین‌المللی ترجمه و نشر المصطفی(ص)، چاپ اول